Gönderi

حکایتی قدیمی از صحرا، از مردی سخن می‌گوید که می‌خواست واحه خود را به قصد واحه دیگری ترک کند. مرد شروع کرد به بار کردن شترش. ابتدا قالیچه هایش را روی حیوان انباشت، سپس لوازم آشپزی و جامه دان ها را. حیوان با متانت همه را پذیرفت. در همان حال که می‌خواستند حرکت کنند، مرد به یاد پر آبی زیبایی افتاد که پدرش به او داده بود. پر را یافت و آن را بر پشت شتر گذاشت. با این کار، حیوان در زیر بار به زانو درآمد و جان سپرد. مرد با خود فکر کرد: «شتر من حتی طاقت وزن یک پر را نداشت.» گه‌گاه درمورد دیگران چنین فکر می‌کنیم، بدون این‌که تأمل کنیم شوخی کوچک ما ممکن است قطره ای باشد که جام غم‌های او را لبریز می‌کند.
Sayfa 207Kitabı okudu
·
199 görüntüleme
Yorum yapabilmeniz için giriş yapmanız gerekmektedir.